آخرین اشعار

بابونه

دیوانه انار از سبد دست من افتاد
در کوله‌ات آرام گرفت از دهن افتاد

عطری که از این خانه برآمد به خیابان
اندوه شگفتی است که در جان و تن افتاد

بابونه به بابونه گل آورد دل من
تاجی شد و بر گردن کوهی کهن افتاد

شبها نخ و سوزن بغلم بود و خیالت
طرحی زدم آشفته که بر پیرهن افتاد

کم کم، گل من دست تو تبدیل به قو شد
هر کوزه‌گری پیش تو از فوت‌وفن افتاد

آه از شب یلدا چمدانی دم در بود
گفتم که بمان فیل تو یاد وطن افتاد

هی پخش شد از رادیو آهنگ زمستان
مرد از خم یک کوچه گذر کرد زن افتاد

شناسنامه