از هواپیما پیاده شدی آرام
وسط بهشت زهرا
از “من” خبری نبود
جنینم انقلاب کرد نه ماه بعد
زیر پوست زنی روستایی
و بی شناسنامه تن سپرد به سیمهای خاردار
به خاطرت
*
با رسالهی تو بالغ شد
زیر توتهای درخت همسایه
دختری که میخواست
لی لی کنان به جماران برسد
حیف!
چشمهای مادرم هر صبح
در چالهها افتاد
و جیبهای پدرم
به هیچ بلیطی قد نداد
دفتر انشایم را میفرستم
کنار عینک و عصایت بگذارند
*
شاگرد اول کلاس پنجم
بغل جویهای عیشآباد
تاریخ حفظ میکرد
از هواپیما پیادهات کردند آرام
وسط بهشت زهرا
صورتم را چنگ کشیدم
موهایم را چنگ کشیدم
و لی لی را از یاد بردم
حالا سینی چای به دست
لبهایم را گیج میکنی
در قاب منبت
هی میوزی از حاشیه جزوههای فلسفهام
و فکرهای دربدرم
زانو میزند پیش ملاصدرا
در آستانهی سی سالگی
نمی دانم
نمی دانم
نمی دانم چه رازیست؟
در قطار شهری تهران
خواب
یقهام را میچسپد سخت
و درست وسط بهشت زهرا
رها میکند مسافر ناخواستهاش را
مضطرب
تنها
غمگین…