آخرین اشعار

صبح عالمگیر

ای چار فصل روبه‌رو! با هم بگریید
آیینه‌های تو به‌ تو! با هم بگریید

ای کوهساران صبور! از هم بپاشید
ای شاخساران غیور! از هم بپاشید

روزی که نبض چشمه را خاطر فسردید،
ای آبها! از تشنگی آیا نمردید؟

دیشب چراغ آرزوها رنگ می‌ریخت‌
دریا به دریا تشنگی از سنگ می‌ریخت

‌امشب فضای کومه دل سرد و تاری است‌
یک آسمان غم بر سر فیضیّه جاری است

‌خوش می‌کشد بر خاطر افسرده و تنگ‌
زخم‌ِ گران‌ِ قصة آیینه و سنگ‌

رفت از سراندیب الم‌، مهمان دیگر
آیینه‌گردان زمین‌، چوپان دیگر

مردی چو موسی بر فراز طور سینین‌
مرهم‌کش زخم کهنسال فلسطین‌

مردی که تا دستش به سوی آسمان بود،
چشمان بی‌سوی زمین را سایبان بود

بس اشتر رم کرده را در کوی کرده‌
صد آب از رخ رفته را در جوی کرده‌

سرمستی این صبح عالمگیر از اوست‌
سرسبزی این مرغزار پیر از اوست‌

شناسنامه