نیاسودم که غیر از آفت گردون نمیریزد
قطار اشکهای من کم از جیحون نمیریزد
هلاهل را دو سه پیمانه پی در پی فرو بردم
به تسکینم کسی یک استکان افیون نمیریزد
کویرستان هر کس را بهارستان کند باران
مگر در باغ من از بخت نامیمون نمیریزد
گرفته درد بی درمان تمام حول و حوشم را
در آغوشم فرو بردم سرم را چون نمیریزد
به امیدی شدم دیوانهی سنگآشنای دهر
“که دایم سنگ طفلان بر سر مجنون نمیریزد”
فلک میبخشد آرامش بههر ایل و تبار خود
سپهرِ کارد بر دستم به غیر خون نمیریزد