ماه را میدیدم و از بند غم وا میشدم
قطرهای بودم که از دریاچه، دریا میشدم
باغ سبزی میشدم، پرواز میکردم سپس
آسمان میگشتم و با دار دنیا میشدم
در هوا از خود رها بودم رهاااا تا انتها
دم بهدم از روی خاک خسته بالا میشدم
شب گذر میکرد و میرفت از کنارم، مثل عمر
من فرو در فکر خوبیهای فردا میشدم
خانقاه سینهام از ذکر حق سرشار بود
رفته رفته غرق در سیر و تماشا میشدم
میشدم آگاه از لطف زیاد خالقم
از خوشی مجنون آن یکدانه لیلا میشدم…