تخته سنگیام که سیلیهای باران خورده است
سالها مشت و لگد از دست طوفان خورده است
زندگی گاهی فقط در گوشهای پرتاب کرد
گاه در جان غم انگیز درختان خورده است
حسرت آرامش و لبخند را یک لحظه هم
در اطاق و جاده و حتی بیابان خورده است
خون دل از دست عشق و نامرادیهای خویش
از شروع زندگی تا خط پایان خورده است
مثل سیبی از درخت روزگار افتاده است
زخمهای بیشماری در تن و جان خورده است
مهر خاموشی به لبهایش زدی ای سرنوشت!
تا در آغوش تو جام زهر پنهان خورده است
دلخوشیهایش فقط شعر است؛ در پیشانیش
از تو ای نامرد دنیا! خط بطلان خورده است