خاکستریرنگم، بهاران از تنم کوچید
گلبوتهها از سرزمین دامنم کوچید
تا انتهای زندگانی رفتم و دیدم
از من نمانده سایهای، حتی «منم» کوچید
از عشق حرفی هم به دنیایم نخواهم گفت
دیریست عشق از وسعت پیراهنم کوچید
جامانده تنها ردِّپای وحشت و کابوس
گلهای زیبا از میان گلشنم کوچید
تا خواستم لب وا کنم حرفی بگویم از
یک روسریِ سرخ و آبی… گفتنم کوچید