حال خوشی برای دل من نمانده است
دنیا درخت زندگی ام را تکانده است
دنیا عبور ثانیه های زمانه را
چون قطره های زهر به کامم چکانده است
دیگر چگونه با تن خود زندگی کنم؟
وقتی نفس براى کشیدن نمانده است
من آن خطوط ریز و سیاهم که سرنوشت
در لابلای دفتر غم پرورانده است
لبخند مرده درمن و حتی خدا مرا
از سرزمین خاطره و عشق رانده است