بیا که این دل پر درد داغدیده تو را
صدا زند ز سر شام تا سپیده تو را
چگونه چشم خیال از رخ تو بر دارد
مصوِّر تو که در خواب هم ندیده تو را
خدای لطف و ملاحت به کارگاه خیال
به آب و رنگ کدامین قلم کشیده تو را؟
به هرچه مینگرم در تو غیر معجزه نیست
گه فراغت خود شاید آفریده تو را
ز روح خود به کدامین فرشتهٔ عاشق
به شاعرانهترین لحظهها دمیده تو را
گر اشتباه نگویم؛ چُنین که پنهانی
برای خویش؛ خداوند برگزیده تو را
تبسمی کن و بشکن قفس، ببین که چهسان
به بر کشد دل تنگم بهسردویده؛ تو را
تو را به آن که تو را آفرید؛ در بگشای
که هرچه خون به جگر داشتم؛ چکیده تو را
مرو مرو که صدا میزنند رگرگ من
ـ اگر چه قامت موزون من خمیده ـ تو را