به کنج سینه دلم هرچه صبر کرد نشد
که غیر مُهره؛ کسی اهل تاس و نرد نشد
هزار رُستم دستان کنار میدان بود
یکی از این همه خنجر نبست و مرد نشد
زدند نعل سُم رخش را به پای شتر
چنان به تاشه که هرگز بلند؛ گرد نشد*
چقدر مزرعۀ زعفران چپاول گشت!
ولی دهان و لبی بو نداد و زرد نشد
نبود کاج ستبری که روی دار نرفت
نماند سرو بُلندی که دورهگرد نشد
بغیر اره به داد درخت؛ کس نرسید
بجز که تیغ؛ کسی چارهساز درد نشد
از این گروه مخنث نمیجهد برقی
زدیم پتک به هر آهنی که سرد نشد!
دگر به مویهنشستن چه سود و مو کندن
که از چه هیچ یلی فاتح نبرد نشد
اگر ز شهر سیهجامگان ولو؛ یک تن
ز پیچ گردنه نگذشت و رهنورد نشد
خروش پیهم آتشفشان خموش مباد!
چو هر گدازۀ آن لعل و لاجورد نشد
* تاشه: در برخی از لهجههای پارسی هزارگی به معنای پنهان است و “تاشهجای” به معنای مخفیگاه به کار میرود.