بلند جوخهی آتش، گذاشت هیزم را
گرفت شعلهی او آسمان هفتم را
چگونه تاب بیارد کسی که غم دیده
بروی سینهی خود این همه تراکم را
بقیع؛ قطعهی خاکیست در خودش برده
به شکل تکّهی نوری ز حق تجسّم را
صدای نالهی مردی میان نخلستان
به گریه برده همه کشتزار گندم را
چگونه درد ترا نقطهنقطه بنویسم
ز یاد برده زبان واژهی تکلم را