وقتی که درّه را
تاریکی و سکوت در آغوش میکشد
وقتی که باغ
بوسهٔ دلگیرِماه را
بر چارچوبِ خستهٔ اندامهایِ خویش
تحمیل میکند
وقتی که شهر را
مینارهایِ سنگ و خیابانهایِسنگ
تسخیر میکنند،
در من
دیوارهایِ قلعهٔ آتشگرفتهای
قد راست میکند.
وقتی سکوت در گلویِتنگ
بیداد میکند
در من خرابهای
از سنگ و چوبِ دهکدهٔ دور و تنگدست
آواز میدهد
تنهایی و گشادگیِ زخمهاش را
وقتی که باد
کاکلِ دوشیزه بید را
بر رویِ شانههایِتَرَش ناز میدهد،
در من جوانی
از کوتلی تمام زمستان، تمام برف
سویِ بهار و باغچه آغاز میشود
دستانِ باد
از کاکلِ خیالیِ دوشیزه کم مباد.