كابل، غروب، همهمه، باران دوچرخهران
میآيد از طلوع، غزلخوان دوچرخهران
دارد عبور میكند از متن زندهگی
از لابلای خلق، شتابان دوچرخهران
پهلوی گلفروشی شهر ايستاده باز
يك شاخه گل خريده، دو تا نان دوچرخهران
لبخند زد به روی گل اين پيادهرو
لبخند زد به روی گل آن دوچرخه ران
از كوچههای خالی كابل ركاب زد
تا «اين سه سطر پوچ و پريشان» دوچرخهران
ناگاه بين شعر دو تا انفجار شد
افتاده است بين خيابان دوچرخهران
و جاده با مرور ته ذهن خود گريست
امشب برای ياد هزاران دوچرخهران
كابل، غروب، حادثهباران، دوچرخه ران
كابل، غروب، حادثهباران، دوچرخه ران