برايت میسرايم شيونی با ساز افغانی
كه آتش را برقصی از خط دامن به پيشانی
برايت يك بغل میآورم غلتيده از شهرم
كه گيری سخت در آغوش و گردی خواجه غلتانی
برايت كاسهای میآورم از شربت كابل
كه از دستم بگيری مست و در جانت بريزانی
برايت سوسنی میآورم از درهی پغمان
كه آن را در نظر بينی و در وصفش فرومانی
برايت لحظهای میآورم از صبح لوگر تا
خودت را با خيال تازهای در آن بپيچانی
برايت جرعهای میآورم از آتش غزنه
كه بر انگشتر مردانهات ياقوت بنشانی
برايت سرمهای میآورم از قلّهی پامير
كه لای پلك بگذاری و چشمت را بپوشانی
برايت تحفهای میآورم از باستان بلخ
كه بينی روی آن زرتشت را با مزدك و مانی
برايت گوشهای میآورم از زلف رودابه
كه رستم را بگريانی و زالش را بگريانی
برايت گريهای میآورم از مردمان چشم
به روی شانه میريزانمت لعل بدخشانی
نمي دانم چرا هر دم به خوان كهنهی روحم
بلای ياد ميهن باز میآيد به مهمانی
اگر غم، بیهويت بودن و بی ميهنی باشد
چقدر از غم جدا بودند فردوسی و خاقانی
گشايش برنيامد از سراغ عالم باقی
كمی فرصت به دست آوردهام از عالم فانی
كفی از بيخودی برداشتم تا خود بنوشانم
جوانی را كه در جان خودم گشته است زندانی
نفس را پاك میخواهم كه از سينه برون آيد
كه من قصد كسی دارم، همانی را كه ميدانی
براي ديدن آيينهات هرگام، مجنونم
تويی هم ليلی اول، تويی هم ليلی ثانی
نماز چشم های خستهی من را اجابت كن
چه در آيين بودايی، چه در كيش مسلمانی
مرا در كاروان غمزه میانداز و میسوزان
كه بی تو اين رباطم میگذارد سر به ويرانی
مرا يك باديه آهنگ از ناخن بريزان تا
فراموشم شود از زندگی اين رنج طولانی
تو را يك سايه میخواهم كه با من مهربان باشی
تو را می گويم ای غم، ای زمستان،ای زمستانی!
ضيافت كرده بودی خاطرم با خاطر ميهن
ضيافت كرده ای اينك دلم را با گرانجانی
رگ وهم خودم را با دَم تيغ تو ميبُرّم
پذيرا میشوم ياد تو را با چشم بارانی
وطن! با گيسوان دخترانت رخت میبافم
تو را اين بار میپوشانم از لختی و عريانی