آخرین اشعار

دیداری در پندار

همچو شهزاده گان عهد عتیق

اندکی خشمگین و مغرورم

این چه روزسپید و نورا نیست

کاینچنین بیکرانه مسرورم

خشم دردیده گان من پیدا

در دلم خنده می زند امید

نازم این روز دلپذیر و قشنگ

خنده دارد به سوی من خورشید

در دلم این دل تپیده به خون

می رسد مژده های دور خیال

روزگار سیاه بگذشته

خاطرم را نمانده گرد ملال

در سرا پردۀ خیال لطیف

آفتاب سپیدی می بینم

با او از شاخسار سبز امید

شاخۀ پر شگوفه می چینم

من چو شمعی به سینۀ فانوس

دوستان دور من چو پروانه

هر یکی آرزوی من خواهد

در دلم حشمتیست شاهانه

بعد ایامی تیره و غمناک

آفتاب قشنگ من خندید

صبح عیشی به شام تیره شگفت

دل به مستی درون سینه تپید

شناسنامه