آقا نشسته منتظر؛ خاتون نمیآید
شاعر تقلا میکند؛ مضمون نمیآید
بین من و یک آدمِ زنده شباهت نیست
با کارد دستم را ببری خون نمیآید
از بود و باش گربهای در خانه آگاه است
موشی که از سوراخ خود بیرون نمیآید
یک مژده که بهتر بسازد حالت ما را
در جمع این اخبار گوناگون نمیآید
طوری گذشته زندگی بر ما که در یادم
جز خاطراتِ تلخ و نامیمون نمیآید
چون مجرم کلهشقی استم که به هر حال
آسان به دست و پنجهی قانون نمیآید