گفت بابا: «از چه مرغی در قفس باشد مدام؟»
دید روزی مردمان و شهرها در قید و دام!
صبر می گفت: «آتش هر غصه را سازد خموش»
دید افزون می شود غم، صبر می یابد تمام
بارها گفتا: «لگام نفس پرهیز است و بس»
دید هر جا نفس بر پرهیز افگنده لگام
گفت: «ناکام اند اهل اتکا بر زور و زر»
دیده شد با زور و زر همواره می گیرند کام
«دادگاه عدل روزی» گفت: «برپا می شود
تا که هر مظلوم از ظالم بگیرد انتقام»
سالها شد، دادگاهِ عدل هم برپا نشد
چشم بر آینده باید داشت تا یوم القیام؟
حال، آن بابای پیر ما شکسته، گوشه گیر
اشک ریزان، توبه گویان، صبح می آرد به شام