برایِ آمدنت شاخهٔ گلی دارم
به رفتنت اشکی...
خدایا!
اگر دروازۀ بهشتت را بر من نگشایی...
دریاها دهان باز کرده اند برای فرزندانت
درخت ها سیم خاردار روییده اند
از دریا گریخته ام... از دریای پشت کوه...
سرم را زیر سنگ ها کردم...
کبوترهای سبز جنگلی در دوردست از من
سرود سبز میخواهند
کودک ایستاد
پارگی پیرهندر دهان دنده های لاغرش بود
به خاطر تو بود که انارها طعم داشتند
و سمبوسه های دهنی در عصر انقلاب...
اینجا کابل است
شهر مه گرفتهی بارانی...
یکی را آب از تو می گیرد
یکی را آتش...
در خیابان های سنگین گوش
بر فرازِ بامِ این محجر آفتابی نیست
و این چنین که تو می میری ای سپهبدِ پیر
بجز دعا و بجز گریه زین سپاهیِ درد
در پردههایِ نازکِ شیدایی
یاری نماندهاست که بنوازد