پاییز زیر بوتۀ گوجهفرنگی
روی بینی ایلیا...کنار بخاری...
در جناقِ غروب
چاقو از دست مرگ میافتدش...
شَرَنگ…شَرَنگ…
شام آخر بود...
نشسته بر فرازِ بامِ تنهایی زنی
پوقانههای مست و رنگارنگ...
شکوفه میکند سیم خاردار
تا با صداهامان میگذریم در یکدگر...
روستاییزاده باشی، حتما پیش آمده
از قریهای بگذری و سگ های "خیره"...
خسته ام از عشقی که استخوانش از تقسیم اوقات است
و غم هایش را میرماند با داروی خواب آور...
من تمام شب گریۀ زنی رامیشنوم
که در آستانۀ بلخ ماهتاب را قرص نانی میبیند
زمین سنگی سرگردان
که میرود به سوی سقوط...
نشستهام بر حاشیه ى ارغوانی يك صبرِ ناشکیب
تا شايد در فردايى دور - نزدیک
پدر! هنوز عقلِ سبزِ دهکده
در آبتنیِ باران منتشر در آغوشِ آفتاب
کاریکاتوری در سماع
درنگان از بلور گذشت...