برای رئیسجمهوری نمینویسم
که هر صبح مسواک میزند تا از صلح بگوید...!
امید گاهی به خانۀ ما میآید
به خندهاش بیدار میشویم...
برایم بخوان محمّد
می خواهم برگردم...
سطرهای بنفش نگاهم را خط خط می کنند
عبث!
بیا با من! بیا همراه شو با من
بیا ای نازنین یارم! سحر نزدیک می باشد
سخت زیبا بود آن نوروز
صبحدم خورشید در آینه سیب انداخت...
مادرم از قبیله ی سبز نجابت بود
و با زبان مردم بهشت سخن میگفت
بیل دهقان خونین است
وقتی از میان گندمزار نورس بلندش می کند...
نقاب ها از صورت شان افتاد
هویدا شد سیماهایی که از انظار عوام پنهان می کردند...
باران، باران اگرببارد
یاران من به خانه زمینگیر می شوند