کاش کوری بودم! از ندیدنت دلشاد
گنگی که زبانت را نمیفهمد...
پاییز! ای دخترِ قشنگِ گلآویزِ غصه خیز
نقاشِ نسخههای دلانگیزِ بوسه ریز...
لحظهها دیوانهگی خود را
با تار پوسیدۀ تعارف رفو میکنند
ماه سال میشود و سال خراب
ابرها را جای خالی دستی گذاشته است اینجا...
محبوب من!
اینجا دور از تو در کوچههای گیج کابل قدم میزنم...
خیالت به چشمهای میماند روییده در دلم
تشبیهی چشمه سنت است...
حالی که ترنمی نیست؛
دندنهی شبانه ی برف نیز غنیمت است...
در زمانی که
مدرنیته به عشق دهن کجی می کند
اگر جنگ تمام شد
در دامنم سیب میگذارم برایت...
دنیای زنانگی
گاه تاریک، گاه روشن...
دلتنگی غمگینی کبوتریست
که آشیانه اش را گم میکند
وطن، آنقدر می بوسمت
که پرندهها از دهانم شاخههایت را فتح کنند