آه یارب! چرا گرفته دلم؟
روز و شب را عزا گرفته دلم
بیار باره که امشب سوار خواهم شد
به دور دستِ گمان رهسپار خواهم شد
و ماها کاجهایی در میان روستا بودیم
برای روستا دستان سبزی تا خدا بودیم
آرزو می کنم که یک روزی وطنم پاره ی تنم باشد
روز آزادی اش همان لحظه، لحظهی شعر گفتنم باشد
ای خدا آن اختر شبها کجاست
آشنای این دل تنها کجاست
شعر اگر بخت بلند منزلهست
پایهای از معرفتِ حنظلهست
بیا ساقی آنکینهکش جام را
همان پرتوِ سرخِ آرام را
بیا، دمبوره! بی تو ام دَم بُرید
هجوم خزان، شاخ و برگم بُرید
هر تن که ز جمعِ انجمن میشکند
والله کمر و بازویِ من میشکند
دم به دم و منزل به منزل دوستت دارم
بر ضد سنتهای قاتل دوستت دارم
از فضایی سیاه می آیم
همره اشک و آه می آیم
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت