پیِ آتش نَفَسم سوخت، ولی شب تازه است
گفت راوی: «شب برف است که بی اندازه است»
در این شبها که ماهم در محاق است
دلم صد پاره از درد فراق است
امشب بیا که جانب صحرا سفرکنیم
با سوز اشک قافله ها را خبر کنیم