این داغ، داغ تازه نسل هزاره نیست
این اولین جنازه نسل هزاره نیست
پنسلم آتش گرفت، با ذغال آن نوشتم
بر زمین با شاخه های سوخته باران نوشتم
آتش گرفت دود سیاهی بلند شد
تركش میان جمجمه ی كوچه بند شد
دخترم مگو که افغانی نیم
مگو که لعل بدخشانی نیم
ای به امّید کسان خفته! ز خود یاد آرید
تشنه کامان غنیمت! ز اُحُد یاد آرید
ساعتی پیش دو تا کوزه لب جو پُر شد
به همان عادت هر روزه، لب جو پُر شد
رسید یک پرنده در آسمان آبی
زیبا و پرترنم مثل بهار نابی
پیِ آتش نَفَسم سوخت، ولی شب تازه است
گفت راوی: «شب برف است که بی اندازه است»
امشب بیا که جانب صحرا سفرکنیم
با سوز اشک قافله ها را خبر کنیم