عاشق نباشی حس باران را نمیفهمی
فرق قفس با یک خیابان را نمیفهمی
نوروز از راه آمده بر تن گلسرخ
همراه با آلاله و سوسن گلسرخ
چون یخ همیشه در دل گرماستی وطن
بدون شک که دوزخ دنیاستی وطن
از پنجره میدید که چاهی است به راهم
لبخند به لب داشت که راهی است به چاهم
چه زود ریخت پر و بالم؛ ای بهار جوانی!
فسرد و یخ زد و خشکید شاخسار جوانی
ز بسکه رانده شد از جام لب ترانه من
شکست زمزمه در روح شاعرانه من
زندگی اشک شد از شیمهی جانم سر کرد
عشق پیدا شد و غم از دو جهانم سر کرد
یار اگر یاری کند، دلدار دلداری کند
بخت نافرجام ما، با ما وفاداری کند
کاج را امشب به جرم سربلندی ميکُشند
محشری از خون ناحق باز بر پا ميکنند
انتظار از من به تنگ آمد سفر آغاز شد
در همه دیوار ها آواز در آغاز شد
نفس گرفتی اگر، ترس همنشین تو بود
که در چهار طرف مرگ در کمین تو بود
تا حشر به دیدار تو پرپر زده باشد
مرغی که به بام تو دمی پر زده باشد