قفس خون می شود تا می کشد آواز آزادی
کهستان می تپد تا می کند پرواز آزادی
گوشه ی با درد سرتا پا عذاب افتاده ام
حال میپرسی چه گویم لا جواب افتاده ام
خواهر زمان رفتن ما رو به آخر است
مانند کوه باش که اینگونه بهتر است
همان نازِ تو اینجا از درخت آلبالویی
کشیده دامنش را گل به دامن سمت هر سویی
بده به شادی عشقت لبِ مجدد را
به سرسلامتیات جامهای بیحد را
تقسیم کن یک بار دیگر آنچه داری را
در سجدۀ خود شور این آیینهکاری را
رویش قصیدهیی که به بغداد میرسید
نامش به نزد میر بخارا عذاب بود
گرگ گرسنه تا نظر انداخت در تنت
بارید بوسه بر لب و رگهای گردنت
تا نقاب از روی زیبای تو بالا میشود
شب در این کاشانه پیش از صبح، فردا میشود
پنهان شده یک بغض باران خیز در چشمت
شد غرق در چشمت جهان من نیز در چشمت
ای کاروان چشم تو سرشار از امید
هستم به جان چشم تو سرشار از امید
آتش زدند آنک در برگ و بار جنگل
تاراج گشت ای وای؛ امشب بهار جنگل