تا تو خوش باشی من از دور و برت گم میشوم
مثل دستی لای موهای سرت گم میشوم
غرور خار شکست و ز گل نشانه رسید
بهار؛ فصل غزل های عاشقانه رسید
صبح شد برخیز تازه اول دیماه است
یک زمستان برف سنگین دگر در راه است
شبی بی خبر، بی صدا می روم
از این شهر دیر آشنا می روم
تصویر مهتاب و شب و آیینهبندان...
امشب صفای دیگری دارد شبستان
هیچ كرزی چرا نمی فهمد لحن آرام اعتصابت را
یعنی در این هزاره ی سوم قلم و دفتر و كتابت را
فرصتى نيست دگر، قصهى پاييز نگو
رو به آبادى ام از غارت چنگيز نگو
زمستان میوزد، بگذار تا در محضرت باشم
هوا آشفته است و برگ سبز باورت باشم
مسافران كه يكايك پياده گرديدند
سه راه خون و سرك های مرده را ديدند
بازکن پنجره را تا که معطر گردی
می زند سمت تو باران که از آن تَر گردی
امشب تمام آینه ها را خبر کنیم
شب غنچه پرور است، به شوقش سحر کنیم
پس از این جز ادب عشق؛ رعایت نکنیم
از کسی جز لبِ پیمانه؛ حمایت نکنیم