تو رودخانهیی و ماه در تو افتادهست
دلم به بند تو است و دلم چه آزادست
عشق، تو ای مذهب دیرین من
باز بیایی سر بالین من
سکوت شعر بلندیست زیب قامت تو
نماز برده خداوند در اقامت تو
دنیا فضای امن برای من و تو نیست
دل خوش نکن به خانه که جای من و تو نیست
فهمیدهام که بعدِ زمستان بهار نیست
در روح بیقرار من اصلا قرار نیست
یک مزرع بیآب و بارانم درین وادی
چیزی ندارم در بساطم غیر بربادی
باران که روی آینه باریدهست
زلف مرا به عطر تو پیچیدهست
درخت سیب به تنگ آمد از هیاهویم
نشسته برف به روی سپاهِ گیسویم
ای روح سرگردان من در تن نمیگنجی
در پهنهٔ اندیشهٔ این زن نمیگنجی
آیینه در چشم پریشانم مکدر شد
دنیا به زیر ابر بارانزای خود تر شد
زندگی قصهی غمگین زنی در بند است
وطنم خسته تر از مادر بی فرزند است
چرا به سوی فلقها دری گشوده نشد
سرود فجر ز گلدستهها شنوده نشد