دیوار روی باور بیگانه ساختند
سقفی به روی خانهی ویرانه ساختند
درين زمانهی بیهمنفس به کوه رسيديم
که تا، ز غربت پامير يک صدا بگشايم
آبشار و شعر شر شر ما دوتا
نوبهار و خنده ی تر ما دوتا
اردیبهشت زادم، هم باورِ زمینم
با عشق هم سرودم، با عشق همنشینم
شکست خواب زمین پلک آسمان وا شد
سوار هودج رنگین باد پیدا شد
ایستاده پس این پنجره تنها كودك
برف ها از سر و كولش شده بالا، كودك
اگر به پای تو بستند زنگ، رقصیدی
خلاف شرع، شرنگ و شرنگ رقصیدی
سکوت از تو صدا میشود بلند بخند
به لحظه لحظهی این روزگار گند، بخند
چیده ام سیب و انار و گل و گلدانی را
ببرد غصه و اندوه و پریشانی را
پاییز رفت و شب شب چله، زمستان است
بر روی جاده نم نم برف است و باران است
سکوت شعر بلندیست زیب قامت تو
نماز برده خداوند در اقامت تو
یک مزرع بیآب و بارانم درین وادی
چیزی ندارم در بساطم غیر بربادی