مغز مغزم پر است از آتش روز و شب داغ داغ می گردم
در اجاق غم تو می سوزم گرد آن چلچراغ می گردم
نمی گنجد میان خانه عطرمست شب بو ها
رود از سرسرِ دیوار بیرون پشت گل رو ها
باران مهر و رحمت بارید در دیارم
كوچید یك غروب خاموش از كنارم
با زخمهای تازه که در کنجِ سینه داشت
در دستهای خالی خود مرهمی نداشت
خورده پیوند با تو این دل و جان، رگ و هم ریشهها و نام و نشان
نسب ما به چشمهها برسد، به گل سرخ و لاله و ریحان
نه، نمیگردند گنج شایگان پیدا کنند
یا در این آوارها یک لقمه نان پیدا کنند
کوه، پابند گرانجانی است
آسمان در نابسامانی است
دو پُشته ابر پریشان به رفت و آمد شد
و بغض تلخ غریبی از آسمان رد شد
روزنامهها، خبر، باز بمب و انتحار
کوچههای کابل و بلخ و شهر قندهار
راوی بخوان روایت در خونتپیده را
قرآن، همان صلابت حلق بریده را
دنیا شبیه حس غریب است بعد تو
نقاشی زمانه عجیب است بعد تو
وداع با تو سلامی دوباره بود عزیز
دلم غریب ولی پر ستاره بود عزیز