وقتی برای از تو نوشتن مصمم
یعنی کنار توست که یک کوه محکمم
دنيا و هرچه هست در آن، ديو و دد شده
دنيا به قدر خوبی ما و تو بد شده
برايت میسرايم شيونی با ساز افغانی
كه آتش را برقصی از خط دامن به پيشانی
چارفصل درد را می نهی به کوله بار
می خورد رقم چنین سرنوشت و روزگار
تصویر زخم خوردۀ فرهاد روی کوه
تا عمق ذهن خسته ام انگار می رسید
ترک دوری کن بیا حداقل نزدیکتر
هست تقدیر من و تو از ازل نزدیکتر
لبریز حس تازه، آبستن بهارم
مثل تن درختی، صد ریشه انتظارم
انگار در نگاه تو یک حرف مبهم است
چیزی میان قصه ای از غصه و غم است
بدون شبهه؛ دلم آنچه از خدا میخواست
تو بودی و تو و از هر کست جدا میخواست
مباد؛ یک سر مو شبهه در صَداقت ما
که بوده است از اول همین؛ سِیاقت ما
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
گرفتی از من و دادی به دست سرنوشت او را
به دیوار سر راهم نشاندی خشت خشت او را