لهجهام درّ دری اما زبانم پارسیست
روح من شهنامه است و جسم و جانم پارسیست
تموز ما چه غریبانه و چه سرد گذشت
کبود جامه ازین تنگنای درد گذشت
خوشا آهوی صحرا با لبانش نام ما گفته
مرنج ای دل که دلبر وصف ما یا ناسزا گفته
در من تمام درد جهان رقص میکند
چنگیز های چرخ زمان رقص میکند
هر بیوطن به یاد وطن گریه میکند
مرغ اسیر پشت چمن گریه میکند
سروگونه سالها در استقامت سوختیم
پیش امواج جهنم پر صلابت سوختیم
تا در چه بهاری گل من واشده باشی
ما گم شده باشیم و تو پیدا شده باشی
مثل آهنگِ قشنگیست که پی هم شده است
عشق امروز سراسیمه ی آدم شده است
من حاصل پیوند گلهای بهارم
من مادرم را مثل بابا دوست دارم
شادی؛ درامهایست که پایان گرفتهاست
غم؛ فیلنامهایست که جریان گرفتهاست
خاطر دیوانگی های تو صحرا کوچک است
آسمان روزی بزرگی داشت، حالا کوچک است
رکوع و سجدهای در پیشگاه چشم حیرانت
مسافر در میان جاده و شهر و خیابانت