من بغض یک عروسک تنهایم
جا مانده زیر تودهای از آوار...
هوا ز عطر گلاب محمدی پر بود
تمام دشت پر از مرد و اسب و اشتر بود
فریاد زد درون خود احساس ترس را
در رهگذار خلوت آیینۀ صدا
واژهها ایستاده در تعظیم لب گشودند ماه بانوها
السلام علیک یا مولا، حضرت عشق، یار آهوها
دو سه گامی به سحر مانده، بیا برگردیم
مادرم چشم به در مانده، بیا برگردیم
این پیاده میشود آن سوار میشود
صفحه چیده میشود گیر و دار میشود
خدا همیشه به کار گره زدن بوده است
به فکر ساختن کار مرد و زن بوده است
آی دوزخسفران! گاهِ دریغ آمده است
سر بدزدید که هفتاد و دو تیغ آمده است
غزل نشد وطنم، اشکِ بیامان: وطنم!
فرار میکنم از این وطن به آن وطنم
به این درخت ببین ساعتی شکوفا باش
رها شو از سر و تن، چشم شو تماشا باش
هر روز می رسم لب این سالخورده رود
با کوزه ای که بشنوم از آب ها سرود
ای روح سرگردان سرگردان سرگردان
از بلخ تا قونیه، از بهسود تا تهران