هیاهوی غریب و مبهمی پیچیده در جانم
پرم از حس دلگیری که نامش را نمی دانم
برق چشمانت ستاره شال سبزت آسمان
پخش شد زیباییات در چارسوی این جهان
سفر چه واژه ی سختی برای من شده است
سفر بهانه ی تلخ به هم زدن شده است
روز اول در کنار رود فهمیدم که تو
چشم هایت را که دیدم زود فهمیدم که تو
از مرگ های تازه ما را با خبر کرده
تقویم ما، غم های ما را بیشتر کرده
رنگ افسرده ترین فصل خزان است تنم
بوی غم ریخته در پیچ و خم پیرهنم
شرارههاى نگاهىست مشتعلمانده
دلیل گرمى طبعم که معتدل مانده
دو قطره اشک دو چشم غریب در حرمت
صدای خواندن اَمَّن یُجیب* در حرمت
بر این کویرِ عطش؛ گهگهی ببار ای ابر!
آیا کریم سپهر، ای بزرگوار! ای ابر!
گم میشوی در بین این آدم فروشی ها
محکوم خواهی ماند در این غم فروشی ها
بوی یار است و به هر جا سخنی گل کرده
یارب این گل ز چه چاک یخنی گل کرده؟
نقطه و خط و حرف، با شادی، روی تخته قطار منتظر است
همه مجموعه ی الفبا نیز،یک طرف آن کنار منتظر است