ابر بهاره این همه باران نمی شود
قلب شکسته این همه سوزان نمی شود
ای کاش میان من و تو جوش محبت
آشفته تر از پیش شکوفان شود امروز
همیشه در تو بهار و پرنده میجویم
که با تو پنجرهای، بازگشته بر رویم
پرستوی نگاهت تا در این دل لانه می سازد
شراب چشم شهلایت مرا دیوانه می سازد
و عاقبت به حضور بهار پی بردیم
به عطر گمشدهی روزگار پی بردیم
چارسو درخشیدن گرچه کار خورشید است
کوچه جماران هم در شمار خورشید است
دویدهام از پی تو بیسر، چه جستوجویی چه افتوخیزی
و تو چنان آهوان وحشی، ز سایهام نیز میگریزی
لهجهام درّ دری اما زبانم پارسیست
روح من شهنامه است و جسم و جانم پارسیست
هر بیوطن به یاد وطن گریه میکند
مرغ اسیر پشت چمن گریه میکند
سروگونه سالها در استقامت سوختیم
پیش امواج جهنم پر صلابت سوختیم
من حاصل پیوند گلهای بهارم
من مادرم را مثل بابا دوست دارم
شادی؛ درامهایست که پایان گرفتهاست
غم؛ فیلنامهایست که جریان گرفتهاست