زندگی قصهی غمگین زنی در بند است
وطنم خسته تر از مادر بی فرزند است
من آسمانی در بغل دارم
با تو جهانی در بغل دارم
این سال بلاخیز، چه پر زلزله طی شد
طوفان حمل بند نشد، بهمن و دی شد
میشوم در پنجههایت گم، چرا میرانیام
خستهام؛ جان خودم از اینهمه ویرانیام
چه وحشتی است که افتاده در جهان شما
نشسته اختر شومی به کهکشان شما
چه بختی است ما را همش بد بیاری
چه رختی است ما را همش سوگواری
از برق چشمانت زمین و آسمان روشن
تا آمدی دنیای من شد ناگهان روشن
رفتی رها کردی مرا تنها، خداحافظ
تنها کس تنهایی ام، زهرا خداحافظ
فارسی بود گریه ی پدرم
فارسی هست خنده ی پسرم
نیم رخساره گلگشت حافظ، نیم رخساره بستان سعدی
در بغل کوزهی شعر خیام، بر لبانش گلستان سعدی
هر کجا مرز کشیدند، شما پُل بزنید
حرف تهران و سمرقند و سرپل برنید
در میان کوچهها عطر اقاقی ریخته
خاطرات تلخ را کنج اتاقی ریخته