چهار فصل وجودم لبالب از پاييز
سكوت لعنتى تو ، چه قدر رعب انگيز!
گیسو پریشان جاده را کمتر پریشان کن
قدری مدارا با دل غمگین آبان کن
وقتی برای از تو نوشتن مصمم
یعنی کنار توست که یک کوه محکمم
دنيا و هرچه هست در آن، ديو و دد شده
دنيا به قدر خوبی ما و تو بد شده
برايت میسرايم شيونی با ساز افغانی
كه آتش را برقصی از خط دامن به پيشانی
چارفصل درد را می نهی به کوله بار
می خورد رقم چنین سرنوشت و روزگار
تصویر زخم خوردۀ فرهاد روی کوه
تا عمق ذهن خسته ام انگار می رسید
ترک دوری کن بیا حداقل نزدیکتر
هست تقدیر من و تو از ازل نزدیکتر
لبریز حس تازه، آبستن بهارم
مثل تن درختی، صد ریشه انتظارم
انگار در نگاه تو یک حرف مبهم است
چیزی میان قصه ای از غصه و غم است
بدون شبهه؛ دلم آنچه از خدا میخواست
تو بودی و تو و از هر کست جدا میخواست
مباد؛ یک سر مو شبهه در صَداقت ما
که بوده است از اول همین؛ سِیاقت ما