با خود تمام درد جهان را کشیده بود
بر دوش زخم دیده و اندام خسته اش
هر هفته چارشنبه گیجی و بی قراری
بی کفش در خیابان، یک دختر فراری
شاخه شاخه دور افتادیم دور از ریشهها
کوه غم بر دوش فرهاد و هجوم تیشهها
هر میوه ای که دست رساندیم چوب شد
ما لایق بهار نبودیم، خوب شد
گیرم که فردوس برین اینجاست، از من نیست
باغ و بهار جنگل و دریاست، از من نیست
یا آسمان کشانده به بن بست کار را
یا رشته ای که بسته به دستت دلار را
کوچههامان پر از سیاهی بود، شهر را از عزا درآوردند
چشمهای ستارهها خندید، ماه را سمت دیگر آوردند
در خون طپیدی باز برادر، چها شدی
در دست غیر باز شکستی فنا شدی
به نام عشق بخوان کوچه و خیابان را
به نام عشق تو آذین ببند دکان را
مفهوم هستی گُنگ بود انسان تولد شد
پیغمبری در نقش یک چوپان تولد شد
خودسوزیست، چهره کمی ناشناختهست
قدری میان چهره غمی ناشناختهست