ما به سوی روشنی رفتیم در باران خون
زیر بال ماست اکنون آسمان نیلگون
منفجر میشوم آخر بغل این تلفن
فکر کرده است به میدان پر از مین تلفن
چه گوید او چو ندارد جواب غمگین است
که در زمان زوال آفتاب غمگین است
ﺑﺎﺩ ﮐﻮﺑﯿﺪ ﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺣﺲ ﺗﻼﻃﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺫﻫﻦ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﻏﺰﻟﯽ ﮔﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
دیری ست این که رابطه ام با خدا کم است
چیزی میان سینه ی من گوییا کم است
اینک بهار از پل پیوند بگذرد
سالی دگر به لطف خداوند بگذرد
همین که سر بگذاری به شانه یک حرف است
بهانه باز بهانه، بهانه یک حرف است
سر باز کرد این بار هم یک زخم تازه
خودکار، دفترچه، قلم، یک زخم تازه
سکوت پشت سکوت و سکوت پشت سکوت
شکست بغض زمستان رسید آخر حوت
می کند زمین گردش بر مدار چشمانت
باختم شبی خود را در قمار چشمانت
چه کرده ام که تو از من گرفته ای رو را
دوباره تند گرفتی فضای ابرو را
در باغ غنچههای من آشوب پرورید
آن زخمها که از دم شمشیر سرکشید