نه شرم است و نه محتاج بهانه
شکست دل در این آیینهخانه
یک حرف نخواندیم در این کهنهخبرها
جز قصهی تکرار اگرها و مگرها
آنکه سنجیده دل تنگ حرم را با تو
به سرانجام رساندست کرم را با تو
روی تو از نسیم سحر دلنوازتر
گیسوی توست از شب یلدا درازتر
به این حواسِ پریشانم کسی به جز تو حواسش نیست
دلم گرفته و می دانم کسی به جز تو حواسش نیست...
دستم دمی که پنجره اش را تکان دهد
عیسی دمی به کالبد مرده جان دهد
پیش آمده که بستۀ جان کسی شوی
شبهای تیره، دلنگران کسی شوی
وزیده است به این سمت از جهان خبری
که صبح زود بر این خانه میکنی گذری
دست مرا بَرید، به دستان دردمند
این نامه را دهید به ایران دردمند
چه غمگین می شود آدم، عزیز من در این عالم
عجب وضع عجیبی دارد این دنیای پر آدم
سیاهمار آستین، چگونه رنگ میدهی
پیام صلح بر لبت؛ ولی تفنگ میدهی
چه جای فخر و مباهات و سروری باشد
اگر که زلزلهای هفت ریشتری باشد