حُکم آمد که شَوَد بخت درختان تبعید
ماه در چَنبرۀ کوه و بیابان تبعید
بیا به عاشقی و شعر متّهم باشیم
بیا بهانه نگیریم عشق هم باشیم
دوباره آمده در شهر نابِ آیینه
و زندگیش پر از آفتابِ آیینه
پیکرت یادگار "سلسال" است، مرد دوران سرکش تاریخ
جذبه ات شعله های "شهمامه"، که نهان کرده آتش تاریخ
بیا بنشان به لبهایم نگین یک تبسم را
سکوت تلخ را بشکن بیا سر ده ترنم را
خسته بودیم و باز میرفتیم
سوی مرگ این مسیر جریان داشت
آخ دستی که به موهای گروگان بند است
رگ نه ساله لطیف است و به آن، جان بند است
این بار میرسد خبر از رادیو دری
آغاز جشنوارهی انگور در هری
بیراهه نرو آدم شبگرد خودت باش
زودست هنوز آری و برگرد خودت باش
خستهام، گویی بیابان را بهدوشم میکشم
تلخیای تاریخ انسان را به دوشم میکشم
غمت که آمد و یار دل خرابم شد
نشست و مطلع نی نامۀ کتابم شد
غم است روی غم و غم به روی غم اینجا
تو نیستی و به دوش كه سر نهم اینجا