در گفتمان آیینه دل دال برتر است
از برتری است این همه آماج خنجر است
قلم مى رقصد از تكرار یک انشاى تنهایی
شبيه بچه آهويى كه در صحراى تنهایی
صدا ز کـالبد تن به در کشیـد مرا
صدا به شکل زنی شد به بر کشید مرا
سوگنامهی عشق است، نالهی بلندِ رود
چادر سپیدِ ماه، سینهی سیاهِ دود
سال موش است و بشر، موش شده در غارش
دلخوش از آن که چه انباشته در انبارش
کدام کشف؟ کدامین شهود؟ کو الهام؟
بمیر شاعر بیچاره با چنین اوهام
زمان رسیده کنون بر مدار لبخندت
و رو به راه شده کار و بار لبخندت
صدا کردم تو را آوازهایم در گلو گم شد
میان وحشت شب در هیاهو هایوهو گم شد
چقدر گریه کنم غربت ماوایم را
غم ویران شدن میهن زیبایم را
تا چشم وا کردی به خود حیران شدی کابل
دیدی که در خون میتپی گریان شدی کابل
چارده سال آزمودم رنج بیافسوس را
اینک از آتش برون میآورم ققنوس را
سیاهی آمد و پوشید چشم هایم را
و با طناب ستم بست دست و پایم را