بلند جوخهی آتش، گذاشت هیزم را
گرفت شعلهی او آسمان هفتم را
پری به گردن آینده شال بافته بود
به رنگ آبی روشن دو بال بافته بود
می درم پردهپرده ظلمت را، رقص بیضاست در گریبانم
ناگهان از حوالی البرز، آتشی رخنه کرده در جانم
رد شد صدایت از بغل گوشم
آمد نشست بر دلِ افگارم
دو گل سرخ شد از خانه فرارم دادند
چشم بگشای: چه رنگی به بهارم دادند!
از پای کشت ما و شما رود در گذر
هر فصل پر خسارت و پرسود در گذر
هر نفس آتشفشانی از گلویم میگذشت
بی تو دیشب بی كسی از چارسویم میگذشت
سرم سنگینی یک لحظه از خواب پریشانت
گلویم خشکیِ لب های مجنون در بیابانت
سخن در چشمهایش باده در میناست پنداری
جوانی در نگاهش نشه در صهباست پنداری
آیینهی لبریز دروغم، چه بپوشم
کجراه و خیابان شلوغم، چه بپوشم
زندگی پر ز درد و دلتنگی، از خوشی محتواش عاری بود
من سفر مینمودم و دیدم، درد در خاک راه جاری بود
گفته اند امشب ز نو ساز فلک سُر میشود
نان فکر و ذکرهای کهنه آجُر میشود