نه - هیچ چیز، نه حتی شکفتن گل ماه
نه ذوق گل به بهاری که می رسد از راه
نگاه قافلهها سمت ماه و خورشیدست
و از کویر عطشناک عشق جوشیدست
خلوتی كو كه خيالات تو آنجا ببرم
ديده بربندم و دل را به تماشا ببرم
جز مرگ ناگزیر گریزی نیست، راهی نمانده است رسیدن را
عادت نمیکند دل تنهایم، هر روز نیش و طعنه شنیدن را
ساختم خانهای به دوشِ باد، مسکنی در مسیر طوفانها
پسرم روی ابر خوابیده، دخترم در زلالِ بارانها
شاعر بیا با واژهی افشار بنویس
از واژههای تلخِ خود بسيار بنويس
زمانهیاست پر از خوف و شر؟ فدای سرت!
تو خوب باش، تمام بشر فدای سرت!
خشم را پايان بده، خون مرا فرياد كن
از شب و خفاشﻫﺎ جان مرا آزاد كن
هرشب هوای کوچه دلدار می کنم
دل را تسلی از در و دیوار می کنم
برداشتهام کودکِ سرماخورِ خود را
بر روی خیابان زدهام چادُرِ خود را
دوباره مرکز آشوب و شور شر شدهای
تو پایگاه جهانی زور و زر شدهای
زخم زخمم، ناگزیرم سنگ اما نیستم
صبر دارم میپذیرم سنگ اما نیستم