سحری به یاد رویت هوس نماز کردم
به حضور دل تپیدم به خدا نیاز کردم
تصویرهای بُرده، پس آورده بادها
از مادران خسته دل گلمرادها
آقا بگو به پنجره ها بازتر شوند
با مژده ی رسیدن تو خوش خبر شوند
عاشقتر از من هیچکس پیدا نخواهد شد
مهتاب در چشمان من زیبا نخواهد شد
بس کن به سمت باد، دویدن را
با سر به پای هرکه خمیدن را
تا دیدمت ندیدم خود را و دیگران را
لرزیدم و شنیدم تار و ترنگ جان را
دیدمت صبحدم در آخر صف، کولۀ سرنوشت در دستت
کولهباری که بود از آن پدر، و پدر رفت و هِشت، در دستت
انگار روزگار من اصلا عوض نشد
این زندگی بدون تو بر من عوض نشد
رها ز قید زمان، راز دیگری دارد
دو چشم شرقی او ناز دیگری دارد
این پیاده میشود، آن وزیر میشود
صفحه چیده میشود، دار و گیر میشود
شب قدر است، شود سال دگر زنده نباشی
سعی کن ای پسر خوب که شرمنده نباشی
چه بی قرار و چه بی بغض و بی کلام، وطن!
من آمده به تماشای تو، سلام وطن!