همسایگان دكان مرا هم فروختند
با مال خویش آن مرا هم فروختند
خطه ی بی ادعا، خاک جهانستان من
ای خراب آباد زارستان، فغانستان من
بغض در جام اشک می ریزد جرعه ای از سبوی پیرهنت
میرسد روی بالهای ملک غصه با رنگ و بوی پیرهنت
هرجا نشسته پشت سر هر دو دم زده
بین من و تو را به خیالش به هم زده
ماه را میدیدم و از بند غم وا میشدم
قطرهای بودم که از دریاچه، دریا میشدم
ماه امشب کاملا بر چهره ات تابیده بود
آسمان خواب مرا در چشم هایت دیده بود
نگاه کرد… ببینم نگاه سرسری اش را
بنا گذاشت همینگونه رسم دلبری اش را
هنگام رفتن از حرم آن امام بود
وقتم تمام و حرف دلم ناتمام بود
دمبوره و چنگ و ربابت کو؟ کشتند آهنگ رسایت را
اینجا کسی حتی نمی گیرد، دیگر در این وحشت عزایت را
ماییم و بغض خاطرات مانده بر دیوار
ای کاشها، ای کاش و اما و اگر دیوار
دوباره خون به دل از حال و روز باغ شدی
بمیرم ای گل من، لاله لاله داغ شدی
حتی که کوچ کرده ز کلکینات آفتاب
تو روشنیپرستی و آیینات آفتاب