پلکی چنان در آیینه لو میرود
نفرت جدا و عشق جدا میزند
خوشا به حال خیابان کینگ ویلیام است
چرا که غرق عبور تو بام تا شام است
بنشین کنار بیکسی خود گذاره کن
در آینه به روی خودت هم قواره کن
خسته از طول شب و رنج بیابانم من
پشت دیوار شبم قصه هجرانم من
برای سفرهی زن، آب و نان و شیر آوردی
برای کودکانش، خوشهی انجیر آوردی
این جمعه هر چه داشت دل من کباب شد
یا قطره قطره قطره فرو ریخت، آب شد
تصویری از سیاهی دریا و ساحلش
آهنگ موج خسته و مردی مقابلش
من از خراسانم، نه اصلاً نیستم افغان
همشهری سینایم و فرزند بوریحان
به دعاهایمان امیدی نیست، این همه ذکر و نذر ییهوده است
رشته صبرشان گسسته شده، هرچه تسبیح شاه مقصود است...
پناه میبرم به طبیعت، به رنگهای محشر پاییز
به جذبههای شَرشَر باران، به خلسههای شُرشُر کاریز
کتاب هندسه خونین به دست باد افتاد
ز دست سبز شکوفه گل و مداد افتاد
خیالم را گره بستم به شاخ خوشه ی پروین
فضای خانه ام پیچید در عطر گل نسرین