کم کم بگوش می رسد آوازه ی بهار
شاعر بلند شو به تماشای آبشار
تو را بهار و مرا گلشن آفریده خدا
تو را روان و مرا هم تن آفریده خدا
مست عشقت دو پله رازینه را، یک قدم کرده پشت بام شدم
ایستادم به سمت آمدنت، چون درختان پر از سلام شدم
بخواب قندُلَکِ نازِ مویخُرمایی
نترس جانم! از این لشکر مقوایی
عشق ما ای عشق بی همتای ما
عالم انديشه و غوغای ما
تقدیر هم به باور من چانه میزند
دیوانه بانک بر سر دیوانه میزند
صلح را با جنگ میآری؟ غلط!
تخم درد و رنج میکاری، غلط
صبح آن روز که از آیینه بندان برخاست
خویش را دید به هر آیینه، حیران برخاست
گریه کن! دردت به جانم ـ صورتِ پژمردهات را
گریه کن! خشمِ گلوی سردِِ مرمیخوردهات را
هوا خنک شده و بازوانت عریان است
مرا بپوش عزیز دلم زمستان است
شاعر بیا با واژهی افشار بنویس
از واژههای تلخِ خود بسيار بنويس
زمانهیاست پر از خوف و شر؟ فدای سرت!
تو خوب باش، تمام بشر فدای سرت!