همین که می نشینی رو به رویم می شوی تقطیر
به دستم دانه دانه می رسد از گونه ات انجیر
دو حرف تازه نداری به من بگویی تا
بریزم از تو غزل های کهنه ام را دور
با خود تمام درد جهان را کشیده بود
بر دوش زخم دیده و اندام خسته اش
هر هفته چارشنبه گیجی و بی قراری
بی کفش در خیابان، یک دختر فراری
شاخه شاخه دور افتادیم دور از ریشهها
کوه غم بر دوش فرهاد و هجوم تیشهها
هر میوه ای که دست رساندیم چوب شد
ما لایق بهار نبودیم، خوب شد
یا آسمان کشانده به بن بست کار را
یا رشته ای که بسته به دستت دلار را
کوچههامان پر از سیاهی بود، شهر را از عزا درآوردند
چشمهای ستارهها خندید، ماه را سمت دیگر آوردند
به نام عشق بخوان کوچه و خیابان را
به نام عشق تو آذین ببند دکان را
خودسوزیست، چهره کمی ناشناختهست
قدری میان چهره غمی ناشناختهست
بگو! زبان بگشا گر دعا و نفرین است
که بر تو پاسخ ما هرچه هست؛ آمین است
دفترچهی بزرگ جهان بسته می شود
وقتیکه حرف نیست دهان بسته می شود