میان روضه نشسته مدام خیره به آب
پناه میبرد از خود به خاطرات رباب...
از برای این وطن آزرده خاطر نیستند
شاعرانی عشقی این عصر، شاعر نیستند
حاصل یک شب تنهایی من آه شود
بشکند غیرت و این بار کُهی، کاه شود
به جوش آمد آن زمان دوباره خون نیل ها
شکست پشت هیبتِ سوارها و فیل ها
دیوانه انار از سبد دست من افتاد
در کولهات آرام گرفت از دهن افتاد
گفتم چه خبر! گفت کماکان خبری نیست
از آمدنش ای دل نادان! خبری نیست
آمد آمد باغ زخمی را خزان دیگری
خشک سال تازه یی آتش فشانی دیگری
موسیچه روی شانه من دق شده پدر
صدیقهای دچار منافق شده پدر
مثل بابا همه ی دشت صدایش کرده
مادر او چقدر گریه برایش کرده
غروب شهوت یک زن بود، کنارشیشه رخ کلکین
طلوع داخل یک چشمه، دوماه بلکه دو تا پروین
با من بجنگ! جنگ برای پلنگ هاست
این کودک مقابل تو مرد جنگ هاست
لطفاً این قصۀ امروز به فردا مبرید
قطره ها را به دل آسایی دریا مبرید