گندم زرد شده در دم داسم چه کنم
اگر از سایۀ مرگم نهراسم، چه کنم؟
یک صبح روز برفی شهر پر اتفاق
در برف میدوم به بغل شور و اشتیاق
های! با یک تن، اتن کی میشود
این وطن بی «ما» وطن کی میشود
سه شنبه شب شده و اشک بی امان شده است
دلش هوایی آغوش جمکران شده است
این شهر هم بدون تو جایی به من ندارد
دنیای عاشقانه صفایی به من ندارد
آورده ام امشب غم پنهانی خود را
بر شانه شب قدر پریشانی خود را
زنده هستم! نفسی میرود و میآید
نفسی در قفسی میرود و میآید
مینشینی در کنارم یک زمان با ناز، باز
قصهای ناگفتهام را میکنم آغاز، باز
بغضی نشسته چهار زانو روبه رویم
می خواهد از غم های بابایم بگویم
صدایت میکنم...دیوار میلرزد، جواب اما...
درنگی بر خموشی گوش میمانم، خطاب اما...
به خیالش پر از کرامات است، پینه ی زهد بر جبین دارد
خویش را با علی قیاس کند، هرکسی ادعای دین دارد
خاکستریرنگم، بهاران از تنم کوچید
گلبوتهها از سرزمین دامنم کوچید