کنار من بنشین لَختی، همیشه فرصت فردا نیست
همیشه عشق نمی تابد، همیشه پنجره ها وا نیست
کنار پنجره هر لحظه یادهای تو است
اگر چه نیستی اینجا؛ ولی فضای تو است
دل می دهم به خستگی تاک هر غروب
در لحظه های خشک و عطشناک هر غروب
امسال، سالِ شعر من و سالِ شعر من
گویا گشودهاند پر و بال شعر من
اگر میشد که دردم را برایت گریه می کردم
زمین و آسمان را پیش پایت گریه می کردم
زنده گی وسوسه شد، یک مرضِ ساری شد
آشتی مُرد و دلم غرقِ عزاداری شد
بیا پارو بزن این قایق گم کرده ساحل را
تسلی بخش با لبخندهایت بی نوا دل را
در عذاب اندرم چو ابراهیم، مىپرم با شتاب در آتش
جستهام «نیستی» و «هستی» را نیستی، نیست آب در آتش
باید دوباره سر بگذارم به خلوتم
کارم اگر نداشته باشند راحتم
تیغ استعمار ما را از وسط دو نیم کرد
اصفهان و کابل و کولاب را تقسیم کرد
غصه باران و درد باران بود، مانده بودم دگر چکار کنم؟
گفتم اینجا که جای ماندن نیست، بروم فکر کولهبار کنم
درختی تازه باشی با غم توفان چه خواهی کرد
دلت غمگین و در دنیای سرگردان چه خواهی کرد