در آستانۀ دریا سکوت بنویسید
به عالم دگر از من هبوط بنویسید
سوت و کور است خانه بی مادر، سفره ی خشک نان خبر دارد
روشنای چراغ بی جان است، سایه ی ناتوان خبر دارد
و فصل عشق دوباره ظهور خواهد کرد
تمام زندگیام را مرور خواهد کرد
به دندان گرفتم که از سر نیفتد
که این عشق از دست باور نیفتد
چیزی بگو به آنکه گرفتار جبرهاست
چون آفتاب بیرمق پشت ابرهاست
بیا که این دل شیدای داغدیده، تو را
صدا زند ز سر شام تا سپیده، تو را
ای عشق چه تنها شدهای در نظرم تو
پامال هوس ها شدهای در نظرم تو
باد دیوانه وار می چرخد، روی دلواپسیِ شب بوها
باز آهنگ تازه ای دارد، شاخه های بلند سر به هوا
ای پراکندهتر از آب و هوا در همه جا!
هی نفس میکشم امروز تو را در همه جا
پرده از عیب کسی بالا نکن!
هیچکس را پیش کس رسوا نکن!
جان به جان من نمانده جادۀ دیگر شدن ها
چون نواری کهنه سرگردان شدن ها سر شدن ها
مثل یک پنجره یی از دل من باز شدی
شب نشین دل ما را تو سحر ساز شدی