بعد از هزار سال اگر باز بینمات
همزاد من! همینم و عاشقترینمات
از پسِ کوه قاف میآیم، چنتهام هست پُر ز دیو و پری
قصّههای نگفتهای دارم از خودم، از جهانِ بیخبری
بخند دخترکم، زندگانی آسان نیست
نمانده است در اینجا دلی که ویران نیست
با قلم، با قصه، با کاغذ که پیمان می کنم
خواب چندین واژه را هر شب پریشان می کنم
به سکوتی که به رقص آورد امشب دل را
کاش چیزی نبرد یک شبه این منزل را
گریه ام بند نمی آید و بی تاثیر است
چند وقتی است که کار من و دل تاخیر است
مادرانم چقدر میگریند؟ مادرانی که غرق در خوناند
دخترانی که زندگانی و مرگ... دخترانی که غرق در خوناند
هر روز می میرم غمی دشوار را بی تو
باید تحمل کرد این تکرار را بی تو
شبی که ماه در اندیشۀ تو جان میداد
نگاه مضطربت مرده را تکان میداد
وقتی بنای گنبد دیرینه ساختند؛
از آب و خاک و باد، بسی چینه ساختند
تو بگو تا چگونه رام کنم این زبانِ همیشهوحشی را
این هیولای خفته در هیبت، بیلگام و برهنه رخشی را
نکن ای شانه! مویش را به من بگذار بسپارد
تو ای آیینه! رویش را به من بگذار بسپارد