سرهای تا پا خمشده از تاج میگویند
از کفر صله میبَرَند و باج میگویند
به شهر گام زنم با خود که شهر شهرهٔ من باشد
که گاه از من ویران است وَ گاه باغ و چمن باشد
مهمان یادهای تویم در دوام شب
بسیار همزبان تویم من به کام شب
میخواستم غزل بسرایم؛ نمیشود
وز کنج اعتکاف برآیم؛ نمیشود
زندگی مثل باد میگذرد، برگها روی آب میریزند
برگها دانهدانه میشکنند، برگها بیحساب میریزند
شب است و شعر می زند شرر به لحظه های من
ز شوق شانه می کشد به رشته صدای من
همین اقلیم عشق اندود هم دیگر نمیخواند
و تقویمی که از من بود هم دیگر نمیخواند
غرور رفته از میان عقاب پر کشیده است
چه زخم تازه ای به جان ما تبر کشیده است
بعد تو با درد با سیگار عادت میکنم
من که با آینده بالاجبار عادت میکنم
گفتم که دل ز دست تو گیرم ولی نشد
بر گویمت ز عشق تو سیرم ولی نشد
بیا به عاشقی و شعر متّهم باشیم
بیا بهانه نگیریم عشق هم باشیم
دوباره آمده در شهر نابِ آیینه
و زندگیش پر از آفتابِ آیینه