پناه میبرم به طبیعت، به رنگهای محشر پاییز
به جذبههای شَرشَر باران، به خلسههای شُرشُر کاریز
کتاب هندسه خونین به دست باد افتاد
ز دست سبز شکوفه گل و مداد افتاد
میانِ قاب خاکستر خدا جا داده تصویرم
درین چوکات دلتنگی نمیدانی چه دلگیرم؟
این روزها حضور و خبرهای تو کم است
حالم گرفته غیر تو از هر چه آدم است
بهار دهکده، گنجشکها، سرود، چه شد؟
قطارهای چنار کنار رود چه شد؟
باز وا کرده نگاهت به حرم پای مرا
به ضریحت برسان دست تمنای مرا
از اين خانه، از اين ايوان مرا با خويش خواهد برد
صداى شرشر باران مرا با خويش خواهد برد
پامير، بغض گشته و پيچيده در گلو
هلمند میدود به گدايی به چارسو
آری، برادران همگی ناتنی شدند
این سیبها، بهار نشد، کندنی شدند
حالا دلم به كوه دماوند میزند
این لحظه را به سوی تو پیوند میزند
مباد آسمان بی تو خالی بماند
و این چشمه دور از زلالی بماند
سیصدوشصتوپنج روز غریب با قطاری از این مسیر گذشت
سیصدوشصتوپنج صبح و غروب بر سر این چنار پیر گذشت