دوباره مرکز آشوب و شور شر شدهای
تو پایگاه جهانی زور و زر شدهای
زخم زخمم، ناگزیرم سنگ اما نیستم
صبر دارم میپذیرم سنگ اما نیستم
ای روزگار، غربت انسان چگونه است؟
دردِ غم و حکایتِ هجران چگونه است؟
دلبر برادر است، دلاور برادر است
شب آمده است و ماه منور برادر است
بیا که باغِ امیدم دوباره گل بدهد
جنون هر هیجانم شراره گل بدهد
تو نیستی و تمامم چگونه شعر بگویم؟
پس از تو شعر حرامم چگونه شعر بگویم
پلک بر هم بگذاریم و زمستان برسد
کی به معشوقه رسیدهست که جُبران برسد
به ذهن ابر که آمد خیال باریدن
نکرد از خودش اصلاً سوال باریدن
او دیده است، زندهگی ام رو به راه نیست
او هم که در کنارم گاه است، گاه نیست
چرخیدی و از دست دشمن سر درآوردی
سنگی شدی و از فلاخن سر درآوردی
ببند دیو سیاه و سپید را مگریز
تو نیز رستم گُردی از اژدها مگریز
شبی که زمزمۀ شعر عاشقانه کنم
سکوت عرش خدا را پر از ترانه کنم