مرا ببر به بلندای روستایی که
خبر فقط خبر عشق و عاشقی باشد
برای دیدن ماه آمدم امشب سر کویت
کشیدم خویش را چون سایه ات آهسته پهلویت
در جاده ای که رو به خیابان چشم توست
چشمی همیشه دست به دامان چشم توست
ماه من یک دم زمین تا آسمان تغییر کرد
روی بگرفت از من و از عشق مان تغییر کرد
مرا آتش بزن بر باد ده چون مشت خاکستر
به مرگم شاد کن این روحِ نا آرام و طغیان گر
سری شکست و شگفتا به سنگ خندیدیم
به جای فطر تجنگی، به جنگ خندیدیم
روی دوش نسیم پیغام از مستی خون و کاکل آوردند
رمضان است یا محرم که کربلا را به کابل آوردند؟
با تو در کنج کافهیی متروک، بی تو در ناکجای این خاکم
بی تو چون دشت های لمیزرع، با تو چون کُردهای تریاکم
در تذکرهام، عاشق انسان بنویسید
از نسل ابومسلم و ساسان بنویسید
غزنی منم، با يك بغل تاریخ والایم
از کورههای آتش و باروت میآیم
اتفاق تازه بسیار است اما نیستی
لحظه ها از سوژه سرشار است اما نیستی
بیخیال تن تو با تو سفر باید کرد
پرِ آتش شده این شهر، حذر باید کرد...