اما نمی دانی چه شبهایی سحر کردیم، کابل جان
زان روز یا آن شب که بی از تو سفر کردیم کابل جان
مرا شبیه هوای بهار رسم بکن
شبیه داغ دل لاله زار رسم بکن
عجب چشم سیه دارد خمار این دختر هندو
که آتش می زند در هستی ام با جنبل و جادو
نوشت عاشقم از شوق پر در آوردم
چقدر بوسه در آغاز دفتر آوردم
از همان روز که از دامن مادر آمد
از همان ساعت که دایه دم در آمد
امشب آماج خروش موجهای سهمگینم
می خروشد خون رخش تازه مرگان در جبینم
خواهم تو را ای ماه و می آرم به چنگ امشب
شور شکاری تازه دارد این پلنگ امشب
با مشت تو ای مرد مپندار زنی رفت
از کوچۀ لب دوخته گان، انجمنی رفت
می رسد روزی که دستی ز آستین آید برون؟
دست پر مهری، نه مشت آهنین آید برون؟
این اتاق از بی تو بودن مملو از اندوه شد
آن قدر در خلوت خود ماند تا انبوه شد
پروانههای يخ زده محتاج ياری اند
محتاج آفتاب و هوای بهاری اند
ای روزهای ناخوش تب دار تکفیری
ای عصرهای بی سرود فصل دلگیری