شادی؛ درامهایست که پایان گرفتهاست
غم؛ فیلنامهایست که جریان گرفتهاست
خاطر دیوانگی های تو صحرا کوچک است
آسمان روزی بزرگی داشت، حالا کوچک است
رکوع و سجدهای در پیشگاه چشم حیرانت
مسافر در میان جاده و شهر و خیابانت
یارای جنبش از پر و بالش درآورده
سودای پویش از خط و خالش درآورده
با سلام و با کلامی آرزو دارم ترا
در تپش های نفس ها جستجو دارم ترا
و خوب یاد گرفتم که کور و کر باشم
همیشه در دل این شهر، باربر باشم
به خون تپید کابلم خدای من کجاستی
چه با شکوه، همچنان در اوج کبریاستی
معلم از دلم بردار مکتوبات نایل را
مرا دیوانه کرد اینها چه میپرسی مسائل را
زخم نهانی در نهادم از ازل باشد
تا در کجای این بنای جان، خلل باشد
باز شب شد، زبانه باید زد
طبل فریاد با «نه» باید زد
تا تبر باشد دبیر انجمنهای شما
هست قد سرو ما و سرزدنهای شما
به هر کجا بروی دیگری! غریبه تری!
چگونه جان به سلامت از این وطن ببری؟