آن خیابان های دور آن روزهای ناامید
آن درختان بلندِ سایه داران سپید...
پیرمردِ گدا سر کوچه سخت سرگرم رمل و گفتار است
میشود ساکت و سراپا گوش سر ساعت که وقت اخبار است
سایهام؛ در پیش پای یار، عادت میکنم
عادتی دارم که با هر کار عادت میکنم
تو ای سر چشمه پیدایش تنگ عسل در من
تو می آیی و پیدا میشود حس غزل در من
از چشمهایم جای اشک آواز میریزد
از حرفحرفم آیت پرواز میریزد
گشود پنجره ها را، بهار را بو کرد
چراغ محتضری در اتاق، سوسو کرد
معنی انتظار را اصلا از چنار کنار جاده بپرس
درد رفتن از این حوالی را از دل عابر پیاده بپرس
دوباره مغز واژگان نغز تیر می کشد
کسی مرا به سمت برکه ی غدیر می کشد
رفاقت آمد و پر کرد ماجرای تو را
رفاقت آمد و پوشید کفش های تو را
بیگمان هم لطف هم آزار میآید به تو
بر دگرها نی؛ فقط این کار میآید به تو
شبیه شمس و قمر در زمینه پیدا باش
سخن از عشق بگو نور چشم دنیا باش
این روزها غریبم غمگین و خسته، رویا
بدجور بر لبانم خون، دلمه بسته، رویا